فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

كودكي تو

الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم

الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم الو؟؟ خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم الو … الو… سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمی ده؟     خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. گو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم … هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت...
21 خرداد 1392

شعري از يك دوست

سلام بابايي اين شعر رو يك دوست برام فرستاده آميدوارم دوستاني كه اين رو مي خونند نظر بدهند تا اين دوست ما باز هم سر شوغ آيد و باز غزلي سرايد      دلم بارانی                                                                                                      ...
20 خرداد 1392

عكس جديد شما

سلام بابايي اين عكس تقربا جديد شماست من سعي مي كنم عكس هاي جديد تر هم از شما بگزارم اين هم كه در دست شماست ماهي شب عيد ه كه از دست شماهنوز نفس مي كشه دوستان نظر فراموش نشه و هر كه هم مايل است تبادل لينك كنيم خوشحال مي شوم ...
16 خرداد 1392

ببينمت جونم

سلام  بابايي تو دست از شيطنت بر نميداري بعد از جريان اسم من اسم تو ظهر سر شام به من گفتي ببينمت جوون ...
11 خرداد 1392

فسقل ببين تورو خدا

با سلام بابايي امروز صبح با ماماني همراه من اومديد بيرون و وقتي كه كارتان تموم شد با ماماني رفتيد خونه مامان من كه تو بهش مي گي مامان سادات .خلاصه بگزريم كارم كه در خيابان تمام شد اومدم خون مامان سادات در رو كه باز كردي اومدي جلوي من وگفتي ما بستني خورديم گفتم نوش جان كه تو برگشتي گفتي بستني براي تو هم هست و من رو بردي سر فريز كه يه دفعه صدام كردي بابايي اسم من اسم تو   داور بازي نگه دار داره سرم گلاه مي ره ...
11 خرداد 1392

چرخم بازي

سلام بابايي جون اين اصطلاح چرخم بازي مال شماست وقتي كه مي خواي من بگردونمت به اين صورت كه من گتف تو رو مي گرفتم و مي چرخوندمت رو هوا و دور اتاق مي چرخيديم تو اين بازي رو خيلي دوست داري و من هم هميشه مي گردوندمت البته الان كمي بزرگ شدي و سنگين اما من تا موقعي كه بتونم اين كار رو مي كنم يكي ديگه از بازي هاي تو دعوا هست به خاطر همينه كه مي گم شايد با پسري عوض شده باشي مي آي جلو من دستات رو جلوي سورت مشت مي كني و مثل كاراته باز ها گارد مي گيري و حملللللللللللللللللله مي كني و من هم فررررررررررررررررار رو بر قرار ترجيح مي دم ...
8 خرداد 1392

بازي تو

سلام بابايي جون ماشالله به زور و بنيه تو من كه در مقابل تو كم مي آورم امروز زود اومد خونه و ماماني مي خواست كار كنه و تو هم مدام نق مي زدي كه من اومدم و تو پريديدي به سر كله ام و من هي از دستت در مي رفتم و چون ديدي من دارم بات بازي مي كنم سريع رفتي توپ هندونهايت رو آوردي و شروع به بازي كرديم اووووووون هم چه بازي مي گفتي من رو با توپ اگه مي توني بزن (پناه به خدا نمي دونم شايد قرار بود تو پسر شوي اشتباهي تو بازار عوضت كردن ) خولاصه يه 15 دقيقه بازي كرديم ديدم ديگه نفس ندارم من هم شروع كردم به ادا در اوردن و تلو تلو خوردن تا تو اين رو ديدي ديگه رفتي دنباله كارت اخيشششششششششش ...
6 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به كودكي تو می باشد